سختی کشیدن. تحمل سختی و دشواری کردن: می کشد عسرت هفتادودو ملت صائب هرکه چون اهل خرابات ز خوش مشربهاست. صائب (از آنندراج). هرچند کشی ز فاقه عسرت از خلق مگیر غیر عزلت. درویش واله هروی (از آنندراج)
سختی کشیدن. تحمل سختی و دشواری کردن: می کشد عسرت هفتادودو ملت صائب هرکه چون اهل خرابات ز خوش مشربهاست. صائب (از آنندراج). هرچند کشی ز فاقه عسرت از خلق مگیر غیر عزلت. درویش واله هروی (از آنندراج)
بر سر کشیدن یکدفعه. لاجرعه کشیدن. (غیاث) (آنندراج). یکباره نوشیدن: جام داغی از جنون، عالی به سر خواهم کشید در خمارم ساغر سرشار میباید مرا. عالی (از آنندراج).
بر سر کشیدن یکدفعه. لاجرعه کشیدن. (غیاث) (آنندراج). یکباره نوشیدن: جام داغی از جنون، عالی به سر خواهم کشید در خمارم ساغر سرشار میباید مرا. عالی (از آنندراج).
سر کشیدن از جایی یواشکی برای اطلاع از امری. (فرهنگ فارسی معین). گردن کشیدن برای دیدن چیزی از جایی. آهسته و آرام گردن کشیدن برای دیدن جایی یا چیزی. (یادداشت مؤلف)
سر کشیدن از جایی یواشکی برای اطلاع از امری. (فرهنگ فارسی معین). گردن کشیدن برای دیدن چیزی از جایی. آهسته و آرام گردن کشیدن برای دیدن جایی یا چیزی. (یادداشت مؤلف)
دست مالیدن و ملامسه کردن. (برهان) : به داروی فراموشی کشم دست بیاد ساقی دیگر شوم مست. نظامی. گر ز لبی شربت شیرین چشند دست به شیرینه برویش کشند. نظامی. - دست بر سر کسی کشیدن، نوازش کردن. مورد لطف قرار دادن: پیه گرگ است که در پیرهنم مالیدند دست چربی که کشیدند عزیزان بسرم. صائب. - دست بر سر و روی کسی کشیدن، دست به گل و گوش کسی کشیدن. وی را نوازش کردن. - دست بر گل و گوش کسی کشیدن، نوازش او کردن. (امثال و حکم) : دست کشم بر گل و بر گوش او تا بپرد از سر او هوش او. جلال الممالک. - دست به سبیل کشیدن، کنایه از خودنمایی و بر خویش بالیدن و اظهار وجود و بزرگی است. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). - دست به سر کچل کسی کشیدن، او را نوازش کردن. ، دراز کردن دست به طرف کسی: هزارت مشرف بی جامگی هست به صد افغان کشیده سوی تو دست. نظامی. ، دست درازی کردن به قصد سوء و هتک حرمت: اگر در حجره های تو آید و دست در حرم تو کشد باز نتوانی داشتن. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 87) ، دست درازی نمودن. (برهان). دست دراز کردن بطمع. (آنندراج) : وآنکو به کژی به من کشد دست خصمش نه منم که جز منی هست. نظامی. ، دست بردن به قصد بهره گیری: وگر گوید بدان حلوا کشم دست بگو رغبت به حلوا کم کند مست. نظامی. ، گدائی کردن. (انجمن آرا) (آنندراج) : با چنین دست مرا دست برون کن پس از این گر قناعت نکند دست کشد پیش نیاز. انوری (از آنندراج). ، اقدام کردن. دست زدن به. پرداختن به کاری و شغلی: دست بدین پیشه کشیدم که هست تا نکشم پیش تو یک روز دست. نظامی. - دست کشیدن از چیزی یا کسی، بازماندن. (آنندراج). رها کردن آن. دست برداشتن. صرف نظر کردن. ترک گفتن. ول کردن. اعراض کردن. منصرف شدن: بیک رزم کآمد شما را شکست کشیدید یکباره از جنگ دست. فردوسی. گوئی که به پیرانه سر از می بکشم دست آن باید کز مرگ نشان یابی و دسته. کسائی. بنده را خوشتر آن بود که چون پیر شده است از لشکری دست بکشیدی. (تاریخ بیهقی). بوالقاسم... دست از خدمت بکشیده و زاویه ای اختیار کرده. (تاریخ بیهقی). بکش نفس ستوری را بدشنۀ حکمت و طاعت بکش زین دیو دستت را که بسیارست دستانش. ناصرخسرو. دست از دروغزن بکش و نان مخور با کرویا و زیره و آویشنش. ناصرخسرو. گرت مراد است کز عدول بوی دست بکش از دروغ و مفتعلی. ناصرخسرو. زینها بجمله دست بکش همچو من ازآنک بر صورت من و تو و بر سیرت خرند. ناصرخسرو. چو از طفل این سخن دارد شنیده بلاشک دست ازآن دارد کشیده. (اسرارنامه). اقهاب، دست کشیدن از طعام و رغبت ناکردن. (از منتهی الارب). قبض، دست کشیدن از چیزی. گویند: قبض یده عن الشی ٔ. (از منتهی الارب). - دست کشیدن از دنیا یا جهان، منقطع شدن از آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ترک دنیا کردن: دست از دو جهان کشیده خواهم یک اهل بجان خریده خواهم. خاقانی. ، فارغ شدن از کاری. (برهان). تعطیل کردن موقت کار. رها کردن دنبالۀ کار. تعطیل کردن در آخر وقت: بناها غروب از کار دست می کشند. نانواها حالا دست کشیده اند. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، دست بازداشتن و منع کردن. (برهان) ، بردن کسی را به طرفی. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)
دست مالیدن و ملامسه کردن. (برهان) : به داروی فراموشی کشم دست بیاد ساقی دیگر شوم مست. نظامی. گر ز لبی شربت شیرین چشند دست به شیرینه برویش کشند. نظامی. - دست بر سر کسی کشیدن، نوازش کردن. مورد لطف قرار دادن: پیه گرگ است که در پیرهنم مالیدند دست چربی که کشیدند عزیزان بسرم. صائب. - دست بر سر و روی کسی کشیدن، دست به گل و گوش کسی کشیدن. وی را نوازش کردن. - دست بر گَل و گوش کسی کشیدن، نوازش او کردن. (امثال و حکم) : دست کشم بر گل و بر گوش او تا بپرد از سر او هوش او. جلال الممالک. - دست به سبیل کشیدن، کنایه از خودنمایی و بر خویش بالیدن و اظهار وجود و بزرگی است. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی). - دست به سر کچل کسی کشیدن، او را نوازش کردن. ، دراز کردن دست به طرف کسی: هزارت مشرف بی جامگی هست به صد افغان کشیده سوی تو دست. نظامی. ، دست درازی کردن به قصد سوء و هتک حرمت: اگر در حجره های تو آید و دست در حرم تو کشد باز نتوانی داشتن. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 87) ، دست درازی نمودن. (برهان). دست دراز کردن بطمع. (آنندراج) : وآنکو به کژی به من کشد دست خصمش نه منم که جز منی هست. نظامی. ، دست بردن به قصد بهره گیری: وگر گوید بدان حلوا کشم دست بگو رغبت به حلوا کم کند مست. نظامی. ، گدائی کردن. (انجمن آرا) (آنندراج) : با چنین دست مرا دست برون کن پس از این گر قناعت نکند دست کشد پیش نیاز. انوری (از آنندراج). ، اقدام کردن. دست زدن به. پرداختن به کاری و شغلی: دست بدین پیشه کشیدم که هست تا نکشم پیش تو یک روز دست. نظامی. - دست کشیدن از چیزی یا کسی، بازماندن. (آنندراج). رها کردن آن. دست برداشتن. صرف نظر کردن. ترک گفتن. ول کردن. اعراض کردن. منصرف شدن: بیک رزم کآمد شما را شکست کشیدید یکباره از جنگ دست. فردوسی. گوئی که به پیرانه سر از می بکشم دست آن باید کز مرگ نشان یابی و دسته. کسائی. بنده را خوشتر آن بود که چون پیر شده است از لشکری دست بکشیدی. (تاریخ بیهقی). بوالقاسم... دست از خدمت بکشیده و زاویه ای اختیار کرده. (تاریخ بیهقی). بکش نفس ستوری را بدشنۀ حکمت و طاعت بکش زین دیو دستت را که بسیارست دستانش. ناصرخسرو. دست از دروغزن بکش و نان مخور با کرویا و زیره و آویشنش. ناصرخسرو. گرت مراد است کز عدول بوی دست بکش از دروغ و مفتعلی. ناصرخسرو. زینها بجمله دست بکش همچو من ازآنک بر صورت من و تو و بر سیرت خرند. ناصرخسرو. چو از طفل این سخن دارد شنیده بلاشک دست ازآن دارد کشیده. (اسرارنامه). اقهاب، دست کشیدن از طعام و رغبت ناکردن. (از منتهی الارب). قبض، دست کشیدن از چیزی. گویند: قبض یده عن الشی ٔ. (از منتهی الارب). - دست کشیدن از دنیا یا جهان، منقطع شدن از آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ترک دنیا کردن: دست از دو جهان کشیده خواهم یک اهل بجان خریده خواهم. خاقانی. ، فارغ شدن از کاری. (برهان). تعطیل کردن موقت کار. رها کردن دنبالۀ کار. تعطیل کردن در آخر وقت: بناها غروب از کار دست می کشند. نانواها حالا دست کشیده اند. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، دست بازداشتن و منع کردن. (برهان) ، بردن کسی را به طرفی. (لغت محلی شوشتر، نسخۀ خطی)
سر برداشتن، ابا کردن. قبول ننمودن. (آنندراج). امتناع کردن. نافرمانی کردن. روی گرداندن: درنگ آورد راستیها پدید ز راه هنر سر نباید کشید. فردوسی. که یارد گذشتن ز پیمان اوی دگر سر کشیدن ز فرمان اوی. فردوسی. چنان دان که کسری نه بر دین ماست ز دین سر کشیدن ورا کی سزاست. فردوسی. هر شاه که از طاعت تو باز کشد سر فرق سر او زیر پی پیل بسایی. منوچهری. رستم آن را منکر شد و نپذیرفت و بدان سبب ازپادشاه گرشاسب سر کشید. (تاریخ سیستان). دیو نهد بر سرش کلاه سفاهت هرکه به فرمانش سر کشید ز فرمان. ناصرخسرو. نی سپهر از خدمت او روی تافت نی زمین از طاعت او سر کشید. مسعودسعد. هر سر که کند قصد که تا سر بکشد زو سر کمشده بیند چو کشددست به سر بر. سنایی. سر از دولت کشیدن سروری نیست که با دولت کسی را داوری نیست. نظامی. اینهمه سر کشیدن از پی چیست گل نخندید تا هوا نگریست. نظامی. عشق را بنیاد بر ناکامی است هرکه زین سر سر کشد از خامی است. عطار. می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم. حافظ. ، سر بالا بردن. (آنندراج). سر برآوردن. گردن افراشتن. بالا رفتن: زن پاراو چون بیابد بوق سر ز شادی کشد سوی عیوق. منجیک. گاه چون زرین درخت اندر هوائی سر کشد گه چو اندر سرخ دیبا لعبت بربر شود. فرخی. ریاحین بر زمینش گستریده درختانش به کیوان سر کشیده. نظامی. سر نکشد شاخ تو از سروبن تا نزنی گردن شاخ کهن. نظامی. ، تاختن. روی آوردن: دلیران تیغ کینه برکشیدند چو شیران سوی گوران سرکشیدند. نظامی. زد بر ددگان بتندی آواز تا سر نکشند سوی او باز. نظامی. مبادا که بر یکدگر سر کشند به پیکار شمشیر کین برکشند. سعدی. ، پیش افتادن. برتر شدن. مقدم گردیدن. سرافراز شدن. داناتر گشتن: بزودی بفرهنگ جایی رسید کز آموزگاران سر اندرکشید. فردوسی. سریر فقر ترا سر کشد به تاج رضا تو سر به جیب هوس درکشیده اینت خطا. خاقانی. چو مینا چراگاهی آمد پدید که از خرمی سر به مینو کشید. نظامی. به اقبال تو خوابی خوب دیدم کز آن شادی به گردون سر کشیدم. نظامی. ، توسنی کردن. چموشی کردن: گمان بردند کاسبش سر کشیده ست ندانستند کو سر درکشیده ست. نظامی. ، رو برگرداندن. اعراض کردن: دل بگردان زودو گرد او مگرد سر بکش زین بدنشان و دل بکن. ناصرخسرو. عقل مسیحاست از او سر مکش گرنه خری جز به وحل درمکش. نظامی. ، مایعی را از کاسه و مانند آن بی واسطۀ کمچه و قاشقی آشامیدن. (یادداشت مؤلف) ، بالا آمدن. طلوع کردن: دهان ناچریده دو دیده پرآب همی بود تا سر کشید آفتاب. فردوسی. ، رفتن به جایی برای دانستن اوضاع و احوال امری یا کسی. بقصد تفحص بدانجا شدن. (یادداشت مؤلف). - سر از خط کشیدن، عدول کردن. به یک سو شدن: از خط وفا سر مکش و دل مبر از من کاین عشق همه رنج دل و درد سر آمد. مسعودسعد. - سر ازوفا کشیدن، رو گرداندن. اعراض کردن: امروز مکش سر ز وفای من و بندیش زآن شب که من از غم به دعا دست برآرم. حافظ. - سر در گلیم کشیدن، پنهان شدن: سر چه کشی در گلیم خیز و نگه کن تا که همی خود کجا روی و چه جایی. ناصرخسرو. - سر کشیدن به چیزی، کنایه از میل کردن و رو نهادن به چیزی. (آنندراج). - ، منتهی شدن. رسیدن. منجر شدن. - ، رساندن. بردن: میان شوهر و زن جنگ و فتنه خاست چنان که سر به شحنه و قاضی کشید و سعدی گفت. سعدی. جهل و کوریت سر به چاه کشد علم و بینندگی به ماه کشد. اوحدی
سر برداشتن، ابا کردن. قبول ننمودن. (آنندراج). امتناع کردن. نافرمانی کردن. روی گرداندن: درنگ آورد راستیها پدید ز راه هنر سر نباید کشید. فردوسی. که یارد گذشتن ز پیمان اوی دگر سر کشیدن ز فرمان اوی. فردوسی. چنان دان که کسری نه بر دین ماست ز دین سر کشیدن ورا کی سزاست. فردوسی. هر شاه که از طاعت تو باز کشد سر فرق سر او زیر پی پیل بسایی. منوچهری. رستم آن را منکر شد و نپذیرفت و بدان سبب ازپادشاه گرشاسب سر کشید. (تاریخ سیستان). دیو نهد بر سرش کلاه سفاهت هرکه به فرمانش سر کشید ز فرمان. ناصرخسرو. نی سپهر از خدمت او روی تافت نی زمین از طاعت او سر کشید. مسعودسعد. هر سر که کند قصد که تا سر بکشد زو سر کمشده بیند چو کشددست به سر بر. سنایی. سر از دولت کشیدن سروری نیست که با دولت کسی را داوری نیست. نظامی. اینهمه سر کشیدن از پی چیست گل نخندید تا هوا نگریست. نظامی. عشق را بنیاد بر ناکامی است هرکه زین سر سر کشد از خامی است. عطار. می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم. حافظ. ، سر بالا بردن. (آنندراج). سر برآوردن. گردن افراشتن. بالا رفتن: زن پاراو چون بیابد بوق سر ز شادی کشد سوی عیوق. منجیک. گاه چون زرین درخت اندر هوائی سر کشد گه چو اندر سرخ دیبا لعبت بربر شود. فرخی. ریاحین بر زمینش گستریده درختانش به کیوان سر کشیده. نظامی. سر نکشد شاخ تو از سروبن تا نزنی گردن شاخ کهن. نظامی. ، تاختن. روی آوردن: دلیران تیغ کینه برکشیدند چو شیران سوی گوران سرکشیدند. نظامی. زد بر ددگان بتندی آواز تا سر نکشند سوی او باز. نظامی. مبادا که بر یکدگر سر کشند به پیکار شمشیر کین برکشند. سعدی. ، پیش افتادن. برتر شدن. مقدم گردیدن. سرافراز شدن. داناتر گشتن: بزودی بفرهنگ جایی رسید کز آموزگاران سر اندرکشید. فردوسی. سریر فقر ترا سر کشد به تاج رضا تو سر به جیب هوس درکشیده اینت خطا. خاقانی. چو مینا چراگاهی آمد پدید که از خرمی سر به مینو کشید. نظامی. به اقبال تو خوابی خوب دیدم کز آن شادی به گردون سر کشیدم. نظامی. ، توسنی کردن. چموشی کردن: گمان بردند کاسبش سر کشیده ست ندانستند کو سر درکشیده ست. نظامی. ، رو برگرداندن. اعراض کردن: دل بگردان زودو گرد او مگرد سر بکش زین بدنشان و دل بکن. ناصرخسرو. عقل مسیحاست از او سر مکش گرنه خری جز به وحل درمکش. نظامی. ، مایعی را از کاسه و مانند آن بی واسطۀ کمچه و قاشقی آشامیدن. (یادداشت مؤلف) ، بالا آمدن. طلوع کردن: دهان ناچریده دو دیده پرآب همی بود تا سر کشید آفتاب. فردوسی. ، رفتن به جایی برای دانستن اوضاع و احوال امری یا کسی. بقصد تفحص بدانجا شدن. (یادداشت مؤلف). - سر از خط کشیدن، عدول کردن. به یک سو شدن: از خط وفا سر مکش و دل مبر از من کاین عشق همه رنج دل و درد سر آمد. مسعودسعد. - سر ازوفا کشیدن، رو گرداندن. اعراض کردن: امروز مکش سر ز وفای من و بندیش زآن شب که من از غم به دعا دست برآرم. حافظ. - سر در گلیم کشیدن، پنهان شدن: سر چه کشی در گلیم خیز و نگه کن تا که همی خود کجا روی و چه جایی. ناصرخسرو. - سر کشیدن به چیزی، کنایه از میل کردن و رو نهادن به چیزی. (آنندراج). - ، منتهی شدن. رسیدن. منجر شدن. - ، رساندن. بردن: میان شوهر و زن جنگ و فتنه خاست چنان که سر به شحنه و قاضی کشید و سعدی گفت. سعدی. جهل و کوریت سر به چاه کشد علم و بینندگی به ماه کشد. اوحدی